فقط رفت بدون کلامی که بوی اشک دهد...
فقط رفت بدون نگاهی که رنگ حسرت داشته باشد...
فقط رفت... فقط رفت و من شنیدم که توی دلش گفت: راحت شدم..
هــه
یه شَب یه غَریبه میادُ میشِه هَمه کَسِت …
و
یه شَب هَمه کَسِت میشه یه غریبه ����
زندگی سفر عجیبی است. سفری که میلیونها نفر در طول مسیر آن برای خودمقصدهای مختلفی در ذهن می پرورانند. گاه تصور قرار داشتن هدف در آن دور دست های دست نیافتنی و شب و روز تلاش کردن برای رسیدن به آن مقصد دور دست باعث می شود که بسیاری یادشان برود که در کودکی،کودکی کنند و در جوانی،جوانی و وقتی به سن میان سالی و فرسودگی می رسند تازه حسرت دوران جوانی را می خورند.اما حقیقت و فایده هرکاری قبل از آن که در مقصد و انتها قرار داشته باشد در طول مسیر پنهان شده است . پس به آنها که می شناسی و حتی آنها که نمیشناسی اما در این تاریخ با آنها همراه شده ای مهربانی کن. همه آنها که با شتاب جاده زندگی را دویده اند و به قول خود به مقصد رسیده اند روی سنگهای کنار جاده نوشته اند که آنچه در زندگی در جست و جویش هستی در مکانی خاص قرار ندارند بلکه به صورت الگو و طرحی نادیدنی اما حس کردنی در طول راه پخش شده است.
نویسنده این وبلاگ ،از اینکه به وبلاگ من سر میزنیدازتون ممنون هستم و حضور تک تک شما خوشحالم میکنه خوشحال میشم نظراتتونو با من در میون بذارید ، حتما با من در ارتباط باشید ، اگه دلتنگید یا خوشحال من رو شریک تمام لحظاتتون بدونید ، کنارتون هستم .
از صمیم قلب آرزو میکنم همیشه تو دلتون قند آب بشه و توچشمتون نور عشق بدرخشه
دوستان عزیز یکی از اقوام داستانی به نام فاصله رو برای من
ارسال کرده خوشحال میشیم داستان رو دنبال کنید ونظرتونو بگید
من خوبـــــــم
..!
عاشق نیستم
..
فقط گاهـــی به یادش که می افتم،
دلم تنگــــ میشود
…
این که عــــشق نیست
…
هســــــــت…؟
وقتی کسی نیست
که به دادت برسه
دادنزن....
شاید از سکوتت بفهمند
که چقدر درد و غم تو وجودته
!!!
آرزوی من ماندن اوست
…
خدایا اگرآرزوی او رفتن من است
…
آرزوی او را براورده کن
…
من جز آرزوی او آرزویی ندارم
… !!!
ﻧﻤﯿﺩﺍﻧم ﭼﺸﻤﺎﻧت ﺑﺎ ﻣﻦ ﭼه ﻣﯿﮑﻨﺪ ﻓﻘﻂ ﻭقتی ﮐه ﻧﮕﺎﻫم
…
ﻣﯿﮑﻨی ﭼﻨﺎن ﺩﻟم ﺍﺯ ﺷﯿﻄﻨت ﻧﮕﺎﻫت
…
ﻣﯿﻠﺮﺯﺩ ﮐه ﺣس ﻣﯿﮑﻨم ﭼﻘﺪﺭ ﺯﯾﺒﺎست
…
ﻓﺪﺍ ﺷﺪن ﺑﺮﺍی ﭼﺸﻤﻬﺎیی که
…
تمام دنیاست
…
گفته باشم
…
من درد میکشم اما تو چشمهایت را ببند،
سخت است بدانم میبینی و بی خیالی
…
تویی که روزگاری برایم درمان بودی
..
…
یا خنده های تو قند رایا خنده های من غم را!
قاضی روی میز خم شد: خب دخترم؛ دلت می خواد با مادرت زندگی کنی یا پدرت؟
دخترک زیر چشمی به قاضی نگاه کرد. چشم گرداند
چند لحظه به زن و مرد خیره ماند
.
قاضی از مرد و زن خواست که برای چند دقیقه دادگاه را ترک کنند
.
دخترک با نگاه، رفتن آنها را دنبال کرد تا در بسته شد
.
قاضی از جا بلند شد
.
رفت و روی صندلی کنار او نشست: خب؟
!
دخترک آه کشید: گیج شدم
.
قاضی خم شد و همان طور که موی اورا نوازش می کرد، پرسید: چرا؟
دخترک رو به او کرد: آخه سارا میگه خودمو نصف کنم. یه نصفه رو بدم به پدر نصفه ی دیگرو به مادر. این طوری هیچ کدوم تنها نمی مونن. مگه نه؟
قــَشنگ تـَرین و زیبـــاتـَرین ســاعت ِ دُنیا، ساعَتے بــُود کـِـﮧ دیدَمـِـت
…. !!
فکر می کردم تنهایی یعنی
من
…سکوت
…پنجره های خاک گرفته
…اتاق خالی از تو
……
نمیدانستم سنگینی اش بیشتر می شود در ازدحام آدم ها !
من تنها نیستم, اشکهایم را دارم, اشکهایی که از غم تو بر گونه هایم جاری است. من تنها نیستم, لحظه ها را دارم, لحظه هایی که یکی پس از دیگری عاشقانه می میرند تا حجم فاصله را کمرنگ تر کنند. من تنها نیستم چرا که خیالت حتی یک نفس از من غافل نمی شود. چقدر دوست دارم لحظه هایی را که دلتنگ چشمانت می شوم. هر لحظه دوریت برایم یک دنیا دلتنگی است و چقدر صبور است دل من, چرا که به اندازه تمام لحظه های عاشق بودنم از تو دور هستم . ولی من باز چشم براهم... چشم به راهم تا آرامش را به قلب من هدیه کنی مهربان من
خسته ام ...! خسته نبودنت ...! خسته از روزهایی که بی تو شب میشود و شبهایی که باز هم بی تو میگذرد تا که طلوعی و غروبی دیگر بیایند و باز هم گذر زمانها که بی تو میگذرد ...! میگذرد ...! میگذرد و باز هم میگذرد
كاش ميشد آسمان را لمس كرد
كاش ميشد مثل يك غنچه شكفت
كاش ميشد زندگي را گرم كرد
كاش ميشد تا بباري مثل ابر
كاش ميشد سبز باشي چون درخت
كاش ميشد واژه واژه شعر شد
كاش ميشد از قفس آزاد شد
كاش ميشد عشق را تقسيم كرد
كاش ميشد عشق را تفسير كرد
نگاهش کن!
ابرهای به ظاهر دلگیر آن در هم پیچیده..
خورشید کم جان غروب تلاش میکند تا آخرین لحظاتی که هست.. نمایان باشد!
من چه میکنم ؟!
دنبال ابر میگردم .. نگاهم میچرخد تا سنگری پیدا کند ..
پشت آن بنشینم ..
نگذارم نمایان شوم!
دوست دارم خودم را غرق کنم تا دیده نشوم..
تا آن دم که زمان افول من فرا رسد ..
مگر فرق من با خورشید چیست ؟!
میخواهم دیگر پشت هیچ ابری پنهان نشوم ..
دیگر نمی هراسم از اینکه دیگران گرمای بودن مرا احساس کنند ..
من بعد، من من هستم!
بی آنکه بخواهم برای دیگران خوشایند باشم!
بی آنکه بترسم از نبودن سنگرها ..
من به تنهایی میتوانم بایستم! نیازی به هیچ دستی ندارم!
باورهای من میتواند بارور شود ..
میتوانم با صدای بلند .. باورهایم را فریاد بزنم!
این غروب.. طلوع من است!
دزدیده و به جاش یک زخم همیشه گی ، رو
قلبت هدیه
داده زل بزنی به جای اینکه لبریز کینه و نفرت شی
حس کنی که هنوز هم دوسش داری
چقدر سخته دلت بخواد سر تو باز به دیواری
تکیه بدی
که یک بار زیر آوار غرورش همه وجودت له شده
چقدر سخته تو خیالت ساعت ها با هاش حرف
بزنی اما
وقتی دیدیش هیچی جز سلام نتونی بگی
چقدر سخته وقتی پشتت بهشه دونه های اشک
گونه ها
تو خیس کنه اما مجبور بشی بخندی تا نفهمه که
هنوز هم دوسش داری
چقدر سخته گل آرزو هاتو تو باغ دیگری ببینی
و هزار
بار تو خودت بشکنی و اونوقت آروم زیر لب
بگی گل من باغچه نو مبارک
من گم شدم بین حس بودن و نبودن ،
بین حیات و مرگ ،
بین گناه و معصومیت ،
من گم شدم در ظلمت شب بدون حضور تو ،
گفتی : به تنهایی من دست نزن ،
من تنهاتر از آنم که تنها بمانم ،
اما می دانی من آخر تنهایم .................
بااینکه غم زیاده
همین که باتوباشم
ازسرمم زیاده
وقتی لبات بخندن
چشات که شاد باشن
انگاری که تودنیا
نقل ونبات میپاشن!!!
می بندم این دو چشم پر آتش را
تا ننگرد درون چشمانش
تا داغ و پر تپش نشود قلبم
از شعله نگاه پریشانش
می بندم این دو چشم پر آتش را
تا بگذرم ز وادی رسوائی
تا قلب خاموشم نکشد فریاد
رو میکنم به خلوت و تنهایی
همه شب با دلم کسی می گوید
سخت آشفته ای ز دیدارش
سبحدم با ستارگان سپید
می رود،می رود،نگهدارش
من به بوی تو رفته از دنیا
بی خبر از فریب فرداها
روی مژگان نازکم می ریخت
چشم های تو چون غبار طلا
به کودکی گفتند عشق چیست؟گفت:بازی
به نوجوانی گفتند عشق چیست؟گفت:رفیق بازی
به جوانی گفتند عشق چیست؟گفت:پول وثروت
به پیری گفتند عشق چیست؟گفت:عمر
به عاشق گفتند عشق چیست؟چیزی نگفت.
آهی کشید و سخت گریست!!!!!!
به روزهای در کنار هم بودنمان فکر کن ، روزهای غم و غصه را ترک کن ،مرا دوباره نوازش کن
مهربانم مگذاز که در پشت ابرهای سرگردان آسمان تیره و تار بمانم
مگذار که به دشتهای بی انتها رها شوم ...
تو با قلب پر احساست باش ، من اینجا نظاره گر احساس زیبایت هستم ،
تو مرا صدا بزن ، تو مرا ندایی بکن ، من هستم عزیزم .. منتظرت نشسته ام نازنینم
تو بیا و مرا یکباره دیگر نوازش کن ، مگذار که تو را بی وفا صدا بزنم
احساسم را برای دیگر جلوه گر کنم !
مگذار که سکوت از بام خانه زندگیم بال و پری بزند و تو را بی وفا صدا بزنم
شاید تو بی وفا نشده ای ، شاید تو از من دلسرد شده ای !!!
از عشق من خسته شده ای ، از من دگر نا امید شده ای ... شاید !
انگار که قلب سرخ هر دو شبنم در مرداب زندگی ، پاره پاره شده است
قلب آنها شکسته است ، دیگر توان ماندن را از دست داده است
انگار که روزگار دلسرد ، نا امید شده است ، آرزوها دیگر محال و نشدنی گردید است
انگار که همه آشفته حال و ماتم به همه کس و همه چیز شده اند ...
شاید ابرها در آسمانها باز سرگزدان و هیران شده اند ...
ای تنها امید و یکتا عشق من بیاو بی وفا مشو !
بیا و دوباره عاشقم باش تا عاشق قلب سرخت باشم ... مرهم و راز دار زندگی
پر رمز و رازت باشم . بیا و این احساست را که خدشه دار شده است را به نسیم ها
بسپار تا رهسپار نیستی ها شوند ، رهسپار به آن سوی نیستی ها شوند !
بیا و بی وفایی را ترک بکن ، زندگی را از نو شروع بکن ، بیا ای سرور قصر زندگیم ، بیا
دلتنگم...
دلتنگم...
دلتنگ كسی كه گردش روزگارش به من كه رسید ازحركت ایستاد...
دلتنگ كسی كه دلتنگی هایم را ندید...
دلتنگ خودم...
خودی كه مدتهاست گم كرده ام...
عشق يعني خدمت بيمنتي
عشق يعني طاعت بيجنتي
گاه بر بياحترامي احترام
بخشش و مردي به جاي انتقام
عشق را ديدي خودت را خاک كن
سينهات را در حضورش چاک كن
عشق آمد خويش را گم كن عزيز
قوتت را قوت مردم كن عزيز
عشق يعني مشكلي آسان كني
دردي از درماندهاي درمان كني
عشق يعني خويشتن را گم كني
عشق يعني خويش را گندم كني
عشق يعني خويشتن را نان كني
مهرباني را چنين ارزان كني
عشق يعني نان ده و از دين مپرس
در مقام بخشش از آیين مپرس
هر كسي او را خدايش جان دهد
آدمي بايد كه او را نان دهد
در تنور عاشقي سردي مكن
در مقام عشق نامردي مكن
لاف مردي ميزني مردانه باش
در مسير عاشقي افسانه باش
دين نداري مردي آزاده شو
هرچه بالا ميروي افتاده شو
در پناه دين دكانداري مكن
چون به خلوت ميروي كاري مكن
جام انگوري و سرمستي بنوش
جامه ی تقوي به تردستي مپوش
عشق يعني ظاهر باطننما
باطني آكنده از نور خدا
عشق يعني عارف بيخرقهاي
عشق يعني بنده ی بيفرقهاي
عشق يعني آن چنان در نيستي
تا كه معشوقت نداند كيستي
عشق، باباطاهر عريان شده
در دوبيتيهاي خود پنهان شده
عاشقي يعني دوبيتيهاي او
مختصر، ساده، ولي پر هاي و هو
عشق يعني جسم روحاني شده
قلب خورشيدي نوراني شده
عشق يعني ذهن زيباآفرين
آسماني كردن روي زمين
هركه با عشق آشنا شد مست شد
وارد يک راه بي بنبست شد
هركجا عشق آيد و ساكن شود
هرچه ناممكن بود ممكن شود
در جهان هر كار خوب و ماندني است
رد پاي عشق در او ديدنيست
سالک» آري عشق رمزي در دلست»
شرح و وصف عشق كاري مشكلست
عشق يعني شور هستي در كلام
عشق يعني شعر، مستي والسلام
بدون براش مهمی
اگه یکی رو دیدی که وقتی داری می افتی بر میگرده و با عجله می یاد
سمت تو بدون براش عزیزی
اگه یکی رو دیدی که وقتی داری می خندی بر میگرده و نگات میکنه بدون
واسش قشنگی
اگه یکی رودیدی که وقتی داری گریه می کنی برمیگرده میاد باهات اشک
میریزه بدون دوست داره
اگه یکی رو دیدی که وقتی داری با یه نفر دیگه حرف میزنی ترکت می کنه
بدون عاشقته
اگه یکی رو دیدی که وقتی داری ترکش می کنی فقط سکوت می کنه
بدون دیوونته
اگه یکی رو دیدی که از نبودنت داغون شده
بدون که براش همه چی بودی
اگه یکی رو دیدی که یه روز از بی تو بودن می ناله
بدون که بدون تو می میره
اگه یکی رو دیدی که بعد از رفتنت لباس سفید پوشیده
بدون که بدون تو مرده
اگه یه روز دیدیش که یه گوشه افتاده و یه پارچه سفید روش کشیدن بدون
واسه خاطر تو مرده
تنها در میان تنها چه عاشقانه مانده ام
در بیهودگی انتظار پیوستن به تو چه بی صبرانه مانده ام
چه خوانا دوری ات را بر سردر خانه نوشته اند
و من در نخواندن آن چه پافشارانه مانده ام
چه بسیار است دورویی ها،فراموش کردن ها و گسستن ها
و من در این همهمه چه صادقانه مانده ام
رفیقان همه با نارفیقی خود رفیقند
من هنوز با آنان چه دوستانه مانده ام
خاستگاه من کجاست که من آنجا قنودن خواهم
من در پیمودن راه چه عاجزانه مانده ام
تنها در میان تنها چه عاشقانه مانده ام
ه هست
تا عمق چشم های قشنگت سفر کنم؟
بانو اجازه هست که شعر لب تو را
روزی هزار دفعه نخوانده زِ بَر کنم؟
بانو اجازه هست که از عشقِ داغمان
فریاد سر دهم، همه را با خبر کنم؟
بانو! بگو که عاشقمی؛ جانِ من بگو!
تا آسمان زیر و زمین را زبر کنم
آغوش واکن و به من آن شور را بده
تا جان به کف نهاده، برایت خطر کنم
شرقی ترین الهه یِ آمالِ من تویی
از من نخواه تا زِ نگاهت حذر کنم
کلبه تنهاییم
دیگر تنها نیستم در کلبه تنهاییم
با داشته هایم سر گرمم در سالهای دوری از تو حنجره ای دارم برای فرو بردن بغض چشم هایی که می بارند همچون ابر زمستانی لبهایی که دوخته شدند تا سکوت را فریاد زنند دستهایی که خالی مانده اند از دستان مهربان تو پاهایی که مانده اند در ابتدای راه رفته ات وپنجره ای که در پشت آن روح بی پاسخ من چشم بر کوچه بن بست دارد در شبهای بی فروغی که ستاره چشمانت روشنگر آن نیست [ دوشنبه بیست و هشتم مرداد 1392 ] [ 12:5 ] [ دیوید ویا ] [ آرشیو نظرات ]
زندونی
کجایی که تنهایی و بی کسی
با من آشنا کرده حسه غم و ببین داغ دوری از آغوش تو به زانو در اورده احساسم و همه فکر و ذهنم شدی و هنوز داره آب میشه دلم پای تو ببین قفل لبهای من وا شده من و قصه گو کرده چشمای تو خیالم و از عمق دلواپسی تا رویای بوسیدنت میبرم سکوت شب و گریه پر می کنه شبایی که از خواب تو می پرم نشد قسمتم باشی و پیش تو به لبخند هر روزت عادت کنم من و محو چشمای مستت کنی تو رو مثل کعبه عبادت کنم من این کنج زندون ماتم زده تو بیرون از این جا تو رویای من من این گوشه جای تو غم می خورم تو بیرون از این میله ها جای من دارم تو هوای تو پر میزنم داری غصه هام و نفس می کشی به یادت رها می شم از این قفس تو از غصه ی من قفس می کشی از این شهر خاکستری دلخورم از این بغض پیچیده تو لحظه هام تو این روزهای پر از بی کسی تو تنها تنها تو موندی برام نباید چشامون از عشق تر بشه به خشکی این شهر بر می خوره هنوزم یکی تو ی پس کوچه ها داره عاشقی رو سر میبره
[ یکشنبه بیست و هفتم مرداد 1392 ] [ 18:32 ] [ دیوید ویا ] [ آرشیو نظرات ]
رفتی شدی عشق گمشده
مگه تو خودت نگفتی
که کنارمن می مونی هِی گفتم بی تو مردم با زبون بی زبونی عزیزم یادت بمونه خیلی بد کردی و رفتی به تو عادت کرده بودم اما تو رفتی که رفتی منه ساده فکر می کردم که به ارزوم رسیدم این همه به پات نشستم ازتو هیچ چیزی ندیدم باشه من میرم ولی تو بخدا تنها می مونی نگرانتم نباشم بخدا خودت میدونی باشه من میرم ولی تو چشم به راه من نباشی قلب ساده و صبورم باید از عشقت جدا شی اخر قصه ما هم عاقبت که زیرو رو شد کی فکر میکرد که نباشی دل من بی ابرو شد باورش سخته هنوزم اگه تو نباشی پیشم کی درد منو میفهمه وای دارم دیوونه میشم وقتی که صدات به گوشم میرسه اتیش میگیرم وقتی تو نباشی پیشم با کی من اروم بگیرم از همون روزی که رفتی دارم ازغصه می میرم از همه مردم این شهر هِی سراغتو میگیرم از همون روزی که رفتی قاب عکستو می بوسم تو اونجا غریبی اره منم این گوشه می پوسم منتظر می مونم اما میدونم برنمی گردی کاشکی بودی و میدیدی با منه تنها چه کردی بدون عاشقت یه عمره تو رو از یادش نبرده یه روز بر میگردی اما میشنوی فلانی مُرده
[ یکشنبه بیست و هفتم مرداد 1392 ] [ 18:26 ] [ دیوید ویا ] [ آرشیو نظرات ]
پاره ای از خدا
لاک پشت پشتش سنگين بود و جادههاي دنيا طولاني. ميدانست كه هميشه جز اندكي از بسيار را نخواهد رفت. آهسته آهسته ميخزيد، دشوار و كُند؛ و دورها هميشه دور بود. سنگپشت تقديرش را دوست نميداشت و آن را چون اجباري بر دوش ميكشيد. پرندهاي در آسمان پر زد، سبك؛ و سنگپشت رو به خدا كرد و گفت: اين عدل نيست، اين عدل نيست. كاش پُشتم را اين همه سنگين نميكردي. من هيچگاه نميرسم. هيچگاه. و در لاك سنگي خود خزيد، به نيت نااميدي... خدا سنگپشت را از روي زمين بلند كرد. زمين را نشانش داد. كُرهاي كوچك بود. و گفت: نگاه كن، ابتدا و انتها ندارد. هيچ كس نميرسد. چون رسيدني در كار نيست. فقط رفتن است. حتي اگر اندكي. و هر بار كه ميروي، رسيدهاي. و باور كن آنچه بر دوش توست، تنها لاكي سنگي نيست، تو پارهاي از هستي را بر دوش ميكشي؛ پارهاي از مرا. خدا سنگپشت را بر زمين گذاشت. ديگر نه بارش چندان سنگين بود و نه راهها چندان دور. سنگپشت به راه افتاد و گفت: رفتن، حتي اگر اندكي؛ و پارهاي از او را با عشق بر دوش كشيد...
[ شنبه بیست و ششم مرداد 1392 ] [ 20:26 ] [ دیوید ویا ] [ آرشیو نظرات ]
سایه ها
سایه ها
انگار حرف می زنند این روزها سایه من ؛ همدم تنهایی ام شده است حس سفید و خاکستری شدن اینجا ! نشانه ی دوباره جوانه زدن است چند سطر آبی می شوم چند سطر سفید و گاهی خاکستری دوست دارم تنها باشم با خیالی ؛ خالی از با تو بودن ها دوست دارم به یاد آن روزهای گذشته در خلوتی کنج آرام این اتاق خالی به یاد آن روزگاران خاطراتم را یاد کنم تمام می شود تمام ناگفته های من فقط چند نقطه چین باقی می ماند تا حرف های سادگی هایم را دوباره تکرار کنی توفانها در رقصِ عظیمِ تو به شکوهمندی نیلبکی مینوازند، و ترانهی رگهایت آفتابِ همیشه را طالع میکند. بگذار چنان از خواب برآیم که کوچههای شهر حضورِ مرا دریابند. و عشقت پیروزیِ آدمیست هنگامی که به جنگِ تقدیر میشتابد.
[ شنبه بیست و ششم مرداد 1392 ] [ 20:23 ] [ دیوید ویا ] [ آرشیو نظرات ]
رکاب زن
در ابتدا خداوند را یک ناظر ، مانند یک رئیس یا یک قاضی میدانستم
که دنبال شناسائی خطاهائی است که انجام داده ام و بدین طریق خداوند میداند ، شایسته بهشت هستم و یا مستحق جهنم ...! وقتی قدرت فهمم بیشتر شد ، به نظرم رسید که گویا زندگی تقریبا مانند دوچرخه سواری با یک دوچرخه دو نفره است و دریافتم که خدا در صندلی عقب در پا زدن کمکم میکند... نمیدانم چه زمانی بود که خدا پیشنهاد داد جایمان را عوض کنیم... از آن موقع زندگی ام بسیار فرق کرد ، زندگی ام با نیروی افزوده شده او خیلی بهتر شد ، وقتی کنترل زندگی دست من بود راه را میدانستم و تقریبا برایم خسته کننده بود ولی تکراری و قابل پیش بینی و معمولا فاصله ها را از کوتاهترین مسیر میرفتم.. اما وقتی خدا هدایت زندگی مرا در دست گرفت ، او بلد بود... از میانبرهای هیجان انگیز و از بالای کوهها و از میان صخره ها و با سرعت بسیار زیاد حرکت کند و پیوسته میگفت: تو فقط پا بزن نگران و مضطرب بودم پرسیدم مرا به کجا می بری ؟ او فقط خندید و جواب نداد و کم کم به او اطمینان کردم ! وقتی میگفتم : « میترسم » ، او به عقب بر میگشت و دستم را میگرفت و میفشرد و آرام میشدم ... او مرا نزد مردم میبرد و آنها نیاز مرا به من هدیه میدادند و این سفر ما ، ادامه داشت تا از آن مردم دور شدیم ... خدا گفت : هدیه را به کسانی دیگر بده و آنها بار اضافی سفر زندگی است و وزنشان خیلی زیاد است ، بنابراین بار دیگر هدیهها را به مردمانی دیگر بخشیدم و فهمیدم « دریافت هدیه ها بخاطر بخشیدن های قبلی من بوده است » و با این وجود بار ما در سفر سبکتر است ... در ابتدا در کنترل زندگی ام به خدا اعتماد نکردم ، فکر میکردم او زندگی ام را متلاشی میکند ، اما او اسرار دوچرخه سواری « زندگی » را به من نشان داد خدا میدانست چگونه از راههای باریک مرا رد کند و از جاهای پر از سنگلاخ به جاهای تمیز ببرد و برای عبور از معبرهای ترسناک ، پرواز کند... و اکنون یاد گرفتم که ساکت باشم و در عجیبترین جاها فقط پا بزنم ازدیدن مناظر و برخورد نسیم خنک به صورتم در کنار همراه دائمی خود « خدا » لذت میبرم و هر وقتی نمیتوانم از موانع بگذرم او فقط لبخند میزند و میگوید : پا بزن... و شدم فقط یک رکاب زن [ شنبه بیست و ششم مرداد 1392 ] [ 20:18 ] [ دیوید ویا ] [ آرشیو نظرات ]
تورا گم کرده ام امروز...
تورا گم کرده ام امروز...
وحالا لحظه های من گرفتارسکوتی سرد وسنگینند. وچشمانم که تا دیروزبه عشقت می درخشیدند، نمی دانی چه غمگینند. چراغ روشن شب بود برایم چشمهای تو نمیدانم چه خواهد شد؟؟؟ پرازدلشوره ام،بی تاب ودلگیرم کجا ماندی که من بی توهزاران بار درهرلحظه می میرم!!
[ پنجشنبه بیست و چهارم مرداد 1392 ] [ 0:32 ] [ دیوید ویا ] [ آرشیو نظرات ]
باور نکن تنهاییت را ...
باور نکن تنهاییت را
من در تو پنهانم ،تو در من از من به من نزدیک تر تو از تو به تو نزدیک تر من باور نکن تنهاییت را تا یک دل و یک درد داری تا در عبور از کوچه عشق بر دوش هم سر میگذاریم دل تاب تنهایی ندارد باور نکن تنهاییت را هر جای این دنیا که باشی من باتوام تنهای تنها من با توام هرجا که هستی حتی اگر با هم نباشیم حتی اگر یک لحظه یک روز
با هم در این عالم نباشیم این خانه را بگذار و بگذر با من بیا تا کعبه دل باور نکن تنهاییت را من با تو ام منزل به منزل [ پنجشنبه بیست و چهارم مرداد 1392 ] [ 0:29 ] [ دیوید ویا ] [ آرشیو نظرات ]
جدایی
چقدر قشنگ منو فروختی
چقدر قشنگ از من گذشتی چه بی تفاوت روی قلبم شعر جدایی رو نوشتی چقدر قشنگ دلو سوزوندی منو به بیراهه کشوندی چه ساده اشکمو ندیدی چقدر قشنگ رفتی نموندی چقدر قشنگ وبی وفایی منو رسوندی تا جدایی گفتی هزار بار به سوگند که تا همیشه یار مایی چقدر قشنگ ودلربایی پشت نقاب بی ریایی منو تو دنیا جا گذاشتی با این غم بی سر پناهی آیینه شکستم برو از با تو بودن خستم برو من کوله بار رفتنو عمریست با اشک چشمام بستم برو
[ جمعه هجدهم مرداد 1392 ] [ 18:16 ] [ دیوید ویا ] [ آرشیو نظرات ]
وداع ...
آره وداع آخره چاره من یه باوره
باور نمی کنم ولی وقت نگاه آخره پشت سرو نگاه نکن نه اسممو صدا نکن من میرم اما عشق من با عاشقی وداع نکن نفرین نکن ای نازنین وقتی میرم تنها نشین صرفنظر کن از دلم ای یار من ای بهترین خدا نخواست که عشقمو تا پای جون نشون بدم نخواست که با تو باشمو تو دستای تو جون بدم فکر نکن از سنگ دلم دلم میگه باید برم اشک چشام در نمیاد این دردمو به کی بگم با حس سبز عاشقی تو آسمون قدم بزن می بینی که ستاره ها بد جوری عاشقت شدن من به همینم قانعم تا زنده باشم عاشقم برای من که عاشقم تنها تویی شقایقم
[ جمعه هجدهم مرداد 1392 ] [ 18:12 ] [ دیوید ویا ] [ آرشیو نظرات ]
فقط تو...
دارم میروم تمام خاطرات با هم بودن را خاک کنم...
ولی نمیدانم کجا... این خاک ...این زمین لعنتی... همه تو را به من یادآوری می کنند. حتی آسمان هم از بس به آن نگاه کرده ای رنگ چشمان تورا گرفته است. نمی دانم کدام قانون طبیعت نقض شده است.... که زندگیم بر محور تو می چرخد.
[ جمعه هجدهم مرداد 1392 ] [ 18:10 ] [ دیوید ویا ] [ آرشیو نظرات ]
تقصیر تو شد ...
تقصیر تو شد شعرم اگر مسأله ساز است
زیبایـی تـو بیشتر از حدّ مجـاز است هرچند که پوشیده غزل گفته ام از تو گفتند به اصلاحیهی تازه نیـــاز است گفتند و ندیدند کـــه آتش نفســـم من حتّی هوس بوسهی تو روح گداز است تو آمدی و پلک کسی بسته نمی شد آن دکمهی لامذهب تو باز که باز است مغـرورتر از قویی در حوضچهی پـارک که دور و برش همهمهی یک گله غاز است گیسوت بلند است و گره دارد بسیار جذابیت قصه ات از چند لحـاظ است از زلف تو یک تار به رقص آمده در باد چابکتر از انگشت زنی چنگ نواز است عشق تو تصاویر بهارانهی چالوس پردلهره مانند زمستان هراز است چون سمفونـی نابغــه ای یکسره در اوج وقتی که نشیب است؛ زمانی که فراز است ای کـاش کــه هر روز بیایـی و بگویم: می خواهم عاشق بشوم باز؛ اجازه است؟!
[ جمعه هجدهم مرداد 1392 ] [ 15:52 ] [ دیوید ویا ] [ آرشیو نظرات ]
بانو اجازه هست
بانو اجازه هست غزلی تازه سر کنم؟
تا عمق چشم های قشنگت سفر کنم؟ بانو اجازه هست که شعر لب تو را روزی هزار دفعه نخوانده زِ بَر کنم؟ بانو اجازه هست که از عشقِ داغمان فریاد سر دهم، همه را با خبر کنم؟ بانو! بگو که عاشقمی؛ جانِ من بگو! تا آسمان زیر و زمین را زبر کنم آغوش واکن و به من آن شور را بده تا جان به کف نهاده، برایت خطر کنم شرقی ترین الهه یِ آمالِ من تویی از من نخواه تا زِ نگاهت حذر کنم
[ جمعه هجدهم مرداد 1392 ] [ 15:47 ] [ دیوید ویا ] [ آرشیو نظرات ]
دوستت دارم
وقتي 15 سالت بود و من بهت گفتم كه دوستت دارم ...صورتت از شرم قرمز شد و سرت رو به زير انداختي و لبخند زدي... [ پنجشنبه هفدهم مرداد 1392 ] [ 19:32 ] [ دیوید ویا ] [ آرشیو نظرات ]
دَر آغــــــوشـــِـــ تــُـــو بــِـــخـــوابـــَـــمـــــ
ســَــر مـــیــگـــُـــذآرَمــــ بــَــر رویــِـــ شــــآنــِــهــــ هـــایــِـــ تــُـــوآرآمــِــشــــ مـــیــگــــیـــرَمــــ اَز صــِــدآیــــ تـــَــپــِــشـهـــــآیـــــ قــَــلــبــــ تــُـــو
دِلــَــمــــ پــَـــروآز مـــیــکــُـــنــَــد دَر آســِــمــــــآنــــ قـــَـــلـــبــَــتـــــ مــِــیــشــِــنــَــوَمــــ صــِــدآیــِـــ تــَــپــِــشـــهـــــــآیــِــ قـــَـــلــبـــَــتـــــ اُوجـــ مـــیــگـــیـــرَمـــ تـــــآ مــَــحـــــو شــَــوَمــــ دَر آغــــوشــَــتـــــتــــآ خــُــودَمــــ رآ اَز خــُــودَتــــ بــِـــدآنــَــمـــــ تــــآ هــَـمــیــشــِـــهــــ بـــَــرآیــَـــتــــ بــِـــمـــآنــَــمــــچــِـــهـــ لــِــذَتــــیــــ دآرَد تــــــآ صــُــبـحــــ دَر آغــــــوشـــِـــ تــُـــو بــِـــخـــوابـــَـــمـــــ
[ چهارشنبه شانزدهم مرداد 1392 ] [ 14:27 ] [ دیوید ویا ] [ آرشیو نظرات ]
اگه یکی رو دیدی ......
اگه یکی رو دیدی که وقتی داری رد می شی بر میگرده و نگات میکنه
بدون براش مهمی اگه یکی رو دیدی که وقتی داری می افتی بر میگرده و با عجله می یاد سمت تو بدون براش عزیزی اگه یکی رو دیدی که وقتی داری می خندی بر میگرده و نگات میکنه بدون واسش قشنگی اگه یکی رودیدی که وقتی داری گریه می کنی برمیگرده میاد باهات اشک میریزه بدون دوست داره اگه یکی رو دیدی که وقتی داری با یه نفر دیگه حرف میزنی ترکت می کنه بدون عاشقته اگه یکی رو دیدی که وقتی داری ترکش می کنی فقط سکوت می کنه بدون دیوونته اگه یکی رو دیدی که از نبودنت داغون شده بدون که براش همه چی بودی اگه یکی رو دیدی که یه روز از بی تو بودن می ناله بدون که بدون تو می میره اگه یکی رو دیدی که بعد از رفتنت لباس سفید پوشیده بدون که بدون تو مرده اگه یه روز دیدیش که یه گوشه افتاده و یه پارچه سفید روش کشیدن بدون واسه خاطر تو مرده
[ دوشنبه چهاردهم مرداد 1392 ] [ 16:10 ] [ دیوید ویا ] [ آرشیو نظرات ]
تنها........
تنها در میان تنها چه عاشقانه مانده ام [ یکشنبه سیزدهم مرداد 1392 ] [ 12:18 ] [ دیوید ویا ] [ آرشیو نظرات ]
عشق
عشق يعني خدمت بيمنتي
عشق يعني طاعت بيجنتي گاه بر بياحترامي احترام بخشش و مردي به جاي انتقام عشق را ديدي خودت را خاک كن سينهات را در حضورش چاک كن عشق آمد خويش را گم كن عزيز قوتت را قوت مردم كن عزيز عشق يعني مشكلي آسان كني دردي از درماندهاي درمان كني عشق يعني خويشتن را گم كني عشق يعني خويش را گندم كني عشق يعني خويشتن را نان كني مهرباني را چنين ارزان كني عشق يعني نان ده و از دين مپرس در مقام بخشش از آیين مپرس هر كسي او را خدايش جان دهد آدمي بايد كه او را نان دهد در تنور عاشقي سردي مكن در مقام عشق نامردي مكن لاف مردي ميزني مردانه باش در مسير عاشقي افسانه باش دين نداري مردي آزاده شو هرچه بالا ميروي افتاده شو در پناه دين دكانداري مكن چون به خلوت ميروي كاري مكن جام انگوري و سرمستي بنوش جامه ی تقوي به تردستي مپوش عشق يعني ظاهر باطننما باطني آكنده از نور خدا عشق يعني عارف بيخرقهاي عشق يعني بنده ی بيفرقهاي عشق يعني آن چنان در نيستي تا كه معشوقت نداند كيستي عشق، باباطاهر عريان شده در دوبيتيهاي خود پنهان شده عاشقي يعني دوبيتيهاي او مختصر، ساده، ولي پر هاي و هو عشق يعني جسم روحاني شده قلب خورشيدي نوراني شده عشق يعني ذهن زيباآفرين آسماني كردن روي زمين هركه با عشق آشنا شد مست شد وارد يک راه بي بنبست شد هركجا عشق آيد و ساكن شود هرچه ناممكن بود ممكن شود در جهان هر كار خوب و ماندني است رد پاي عشق در او ديدنيست سالک» آري عشق رمزي در دلست» شرح و وصف عشق كاري مشكلست عشق يعني شور هستي در كلام عشق يعني شعر، مستي والسلام
بقیه در ادامه مطلب ... ادامه مطلب [ جمعه یازدهم مرداد 1392 ] [ 11:32 ] [ دیوید ویا ] [ آرشیو نظرات ]
اشفته ی عشقم
عمق دلتنگی من همچو چاهیست که یوسف درونش محبوس
عمق تنهایی من همچو تنهایی ایوبست که میان جمعی آشنا تنها عمق ناچاری من همچو ناچاری گرگی ست که محکوم به دریدن یوسف عمق غمی که در دل دارم از تعبیر خوابیست که سخت آشفته ام میدارد عصای صبر ایوب را به دست و سال هاست که اشفته ی عشقم
[ جمعه یازدهم مرداد 1392 ] [ 11:5 ] [ دیوید ویا ] [ آرشیو نظرات ]
جوهر ...
کمی به فکر غــــــزل های ناتمامم باش
کم این قلم شده را شرمسار جوهر کن بمان و خواب مرا بیشتر معطر کن هزار و یک شب افسانه را مکرر کن به پلکی آمدی از آن سوی نیامده ها بمان و خستگی جان و جسم را در کن « کسی هنوز عیار تو را نفهمیده ست » هر آنچه آینه ی شعر گفت باور کن سروده های مرا فتح کردن آسان است نگفته های مرا می توانی از برکن و نقطه چینی اگر بین شعر و من باقی است تو آن نباید را نقطه نقطه کمتر کن کمی به فکر غزل های ناتمامم باش کم این قلم شده را شرمسار جوهر کن ...
[ سه شنبه هشتم مرداد 1392 ] [ 18:7 ] [ دیوید ویا ] [ آرشیو نظرات ]
حجم دلتنگی هایم...
گاهی حجم دلتنگی هایم آنقدر زیاد می شود كه دنیا با تمام وسعتش برایم تنگ می شود...
دلتنگم... دلتنگم... دلتنگ كسی كه گردش روزگارش به من كه رسید ازحركت ایستاد... دلتنگ كسی كه دلتنگی هایم را ندید... دلتنگ خودم... خودی كه مدتهاست گم كرده ام...
[ سه شنبه هشتم مرداد 1392 ] [ 18:4 ] [ دیوید ویا ] [ آرشیو نظرات ]
گم شده ام
من گم شدم بین حس بودن و نبودن ،
[ سه شنبه هشتم مرداد 1392 ] [ 12:33 ] [ دیوید ویا ] [ آرشیو نظرات ]
متون عاشقانه ...
بااین که کوه دردم
بااینکه غم زیاده همین که باتوباشم ازسرمم زیاده وقتی لبات بخندن چشات که شاد باشن انگاری که تودنیا نقل ونبات میپاشن!!! می بندم این دو چشم پر آتش را تا ننگرد درون چشمانش تا داغ و پر تپش نشود قلبم از شعله نگاه پریشانش می بندم این دو چشم پر آتش را تا بگذرم ز وادی رسوائی تا قلب خاموشم نکشد فریاد رو میکنم به خلوت و تنهایی همه شب با دلم کسی می گوید سخت آشفته ای ز دیدارش سبحدم با ستارگان سپید می رود،می رود،نگهدارش من به بوی تو رفته از دنیا بی خبر از فریب فرداها روی مژگان نازکم می ریخت چشم های تو چون غبار طلا
به کودکی گفتند عشق چیست؟گفت:بازی به نوجوانی گفتند عشق چیست؟گفت:رفیق بازی به جوانی گفتند عشق چیست؟گفت:پول وثروت به پیری گفتند عشق چیست؟گفت:عمر به عاشق گفتند عشق چیست؟چیزی نگفت. آهی کشید و سخت گریست!!!!!!
[ یکشنبه ششم مرداد 1392 ] [ 17:31 ] [ دیوید ویا ] [ آرشیو نظرات ]
آوای سکوت
آوای سکوت من آوای انتظار است و بس
من از بغضی میگویم که شاهراه وجودم را گرفته است من از نفسی میگویم که میان راه مانده است من از سخنی میگویم که لابلای حنجره ی خسته ام غوغا میکند من از ناتوانی ام میگویم ،وتوباز روی میگردانی و سخن ازگفتن میزنی من بدنبال راهی برای دوری ازین کبودی ،که این بغض به جانم انداخته است ،میگردم دیگر نایی برایم نمانده تافریادش کنم زانوانم را جلوی تو خم کرده ،ملتمسانه چشمانم را به تو دوخته ام زل زده ام در تمام افکارت تا از زلالیِ بغضی که چشمانم را تر کرده، راز دلم را فاش کنی برای خودت و من آخرین توانم را مجالی برای ماندن،بیشتر ماندن بکنم تا باز زل بزنم تو بی خبر از بغض فرو خورده مرا شلاق میزنی ومن از ترس بعد از فریاد بغضم که غرق در سیلش شوم آن را نگه داشته ام حتی اگر نفس ببندد جان مرا نه شلاق بزن، نه روی گردان شو .زل بزن در خیسی افکارم که جمع شده اند در چشمانم دستانم منتظر توست،لمس کن وبمان بمان تا زل بزنیم در افکار نو وپوسیده ی هم تا رهایی
[ یکشنبه ششم مرداد 1392 ] [ 12:20 ] [ دیوید ویا ] [ آرشیو نظرات ]
ﻧﻪ ﺣﻮﺻﻠـــﻪ ﯼ ﺩﻭﺳـــﺖ ﺩﺍﺷﺘــﻦ ﺩﺍﺭﻡ
ﻧﻪ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫـــــــﻢ ﮐﺴـﯽ ﺩﻭﺳﺘـــــــــﻢ ﺩﺍﺷﺘـﻪ ﺑﺎﺷﺪ ﺍﯾـﻦ ﺭﻭﺯﻫـــﺎ ﺳـــــَــــﺮﺩﻡ ... ﻣﺜـﻞ ﺩﯼ , ﻣﺜـﻞ ﺑﻬﻤـــﻦ , ﻣﺜـﻞ ﺍﺳﻔﻨــــــﺪ ﻣﺜـﻞ ﺯﻣﺴﺘــــ ـــــﺎﻥ ﺍﺣﺴــــــﺎﺳـﻢ ﯾـﺦ ﺯﺩﻩ ﺁﺭﺯﻭﻫـــــــــﺎﯾـﻢ ﻗﻨﺪﯾــــﻞ ﺑﺴﺘــﻪ ﺍﻣﯿــــــﺪﻡ ﺯﯾــﺮ ﺑﻬﻤــﻦ ِ ﺳــﺮﺩ ِ ﺍﺣﺴــﺎﺳﺎﺗﻢ ﺩﻓــــــــﻦ ﺷـﺪﻩ .... ﻧﻪ ﺑﻪ ﺁﻣـــــدنی ﺩﻝ ﺧﻮﺷــﻢ ﻭ ﻧﻪ ﺍﺯ ﺭﻓﺘـــــنی ﻏﻤﮕﯿــﻦ ﺍﯾـﻦ ﺭﻭﺯﻫـــﺎ ﭘــُﺮ ﺍﺯ ﺳﮑـــــــــﻮﺗـﻢ ..
[ جمعه چهارم مرداد 1392 ] [ 14:53 ] [ دیوید ویا ] [ آرشیو نظرات ]
بیا ای سرور قصر زندگیم ، بیا ...
به روزهای در کنار هم بودنمان فکر کن ، روزهای غم و غصه را ترک کن ،مرا دوباره نوازش کن شاید ابرها در آسمانها باز سرگزدان و هیران شده اند ...
[ پنجشنبه سوم مرداد 1392 ] [ 13:40 ] [ دیوید ویا ] [ آرشیو نظرات ]
گل من باغچه نو مبارک
چقدر سخته تو چشای کسی که تمام عشقت رو ازت
دزدیده و به جاش یک زخم همیشه گی ، رو قلبت هدیه داده زل بزنی به جای اینکه لبریز کینه و نفرت شی حس کنی که هنوز هم دوسش داری چقدر سخته دلت بخواد سر تو باز به دیواری تکیه بدی که یک بار زیر آوار غرورش همه وجودت له شده چقدر سخته تو خیالت ساعت ها با هاش حرف بزنی اما وقتی دیدیش هیچی جز سلام نتونی بگی چقدر سخته وقتی پشتت بهشه دونه های اشک گونه ها تو خیس کنه اما مجبور بشی بخندی تا نفهمه که هنوز هم دوسش داری چقدر سخته گل آرزو هاتو تو باغ دیگری ببینی و هزار بار تو خودت بشکنی و اونوقت آروم زیر لب بگی گل من باغچه نو مبارک
[ دوشنبه بیست و چهارم تیر 1392 ] [ 11:17 ] [ دیوید ویا ] [ آرشیو نظرات ]
كاش ميشد ...
كاش ميشد با شقايق حرف زد
كاش ميشد آسمان را لمس كرد
[ دوشنبه بیست و چهارم تیر 1392 ] [ 11:8 ] [ دیوید ویا ] [ آرشیو نظرات ]
آسمان هنوز هم زیباست..
نگاهش کن! ابرهای به ظاهر دلگیر آن در هم پیچیده.. خورشید کم جان غروب تلاش میکند تا آخرین لحظاتی که هست.. نمایان باشد! من چه میکنم ؟! دنبال ابر میگردم .. نگاهم میچرخد تا سنگری پیدا کند .. پشت آن بنشینم .. نگذارم نمایان شوم! دوست دارم خودم را غرق کنم تا دیده نشوم.. تا آن دم که زمان افول من فرا رسد .. مگر فرق من با خورشید چیست ؟! میخواهم دیگر پشت هیچ ابری پنهان نشوم .. دیگر نمی هراسم از اینکه دیگران گرمای بودن مرا احساس کنند .. من بعد، من من هستم! بی آنکه بخواهم برای دیگران خوشایند باشم! بی آنکه بترسم از نبودن سنگرها .. من به تنهایی میتوانم بایستم! نیازی به هیچ دستی ندارم! باورهای من میتواند بارور شود .. میتوانم با صدای بلند .. باورهایم را فریاد بزنم! این غروب.. طلوع من است! [ یکشنبه بیست و سوم تیر 1392 ] [ 21:35 ] [ دیوید ویا ] [ آرشیو نظرات ]
|
دارم میروم تمام خاطرات با هم بودن را خاک کنم...
ولی نمیدانم کجا...
این خاک ...این زمین لعنتی...
همه تو را به من یادآوری می کنند.
حتی آسمان هم از بس به آن نگاه کرده ای رنگ چشمان تورا گرفته است.
نمی دانم کدام قانون طبیعت نقض شده است....
که زندگیم بر محور تو می چرخد.
چقدر قشنگ از من گذشتی
چه بی تفاوت روی قلبم
شعر جدایی رو نوشتی
چقدر قشنگ دلو سوزوندی
منو به بیراهه کشوندی
چه ساده اشکمو ندیدی
چقدر قشنگ رفتی نموندی
چقدر قشنگ وبی وفایی
منو رسوندی تا جدایی
گفتی هزار بار به سوگند
که تا همیشه یار مایی
چقدر قشنگ ودلربایی
پشت نقاب بی ریایی
منو تو دنیا جا گذاشتی
با این غم بی سر پناهی
آیینه شکستم برو
از با تو بودن خستم برو
من کوله بار رفتنو عمریست
با اشک چشمام بستم برو
باور نمی کنم ولی وقت نگاه آخره
پشت سرو نگاه نکن نه اسممو صدا نکن
من میرم اما عشق من با عاشقی وداع نکن
نفرین نکن ای نازنین وقتی میرم تنها نشین
صرفنظر کن از دلم ای یار من ای بهترین
خدا نخواست که عشقمو تا پای جون نشون بدم
نخواست که با تو باشمو تو دستای تو جون بدم
فکر نکن از سنگ دلم دلم میگه باید برم
اشک چشام در نمیاد این دردمو به کی بگم
با حس سبز عاشقی تو آسمون قدم بزن
می بینی که ستاره ها بد جوری عاشقت شدن
من به همینم قانعم تا زنده باشم عاشقم
برای من که عاشقم تنها تویی شقایقم
من در تو پنهانم ،تو در من
از من به من نزدیک تر تو
از تو به تو نزدیک تر من
باور نکن تنهاییت را
تا یک دل و یک درد داری
تا در عبور از کوچه عشق
بر دوش هم سر میگذاریم
دل تاب تنهایی ندارد
باور نکن تنهاییت را
هر جای این دنیا که باشی
من باتوام تنهای تنها
من با توام هرجا که هستی
حتی اگر با هم نباشیم
با هم در این عالم نباشیم
این خانه را بگذار و بگذر
با من بیا تا کعبه دل
باور نکن تنهاییت را
من با تو ام منزل به منزل
وحالا لحظه های من گرفتارسکوتی سرد وسنگینند.
وچشمانم که تا دیروزبه عشقت می درخشیدند،
نمی دانی چه غمگینند.
چراغ روشن شب بود برایم چشمهای تو
نمیدانم چه خواهد شد؟؟؟
پرازدلشوره ام،بی تاب ودلگیرم
کجا ماندی که من بی توهزاران بار
درهرلحظه می میرم!!
سایه ها
انگار حرف می زنند
این روزها
سایه من ؛ همدم تنهایی ام شده است
حس سفید و خاکستری شدن اینجا !
نشانه ی دوباره جوانه زدن است
چند سطر آبی می شوم
چند سطر سفید
و گاهی خاکستری
دوست دارم تنها باشم
با خیالی ؛ خالی از با تو بودن ها
دوست دارم به یاد آن روزهای گذشته
در خلوتی
کنج آرام این اتاق خالی
به یاد آن روزگاران
خاطراتم را یاد کنم
تمام می شود
تمام ناگفته های من
فقط چند نقطه چین باقی می ماند
تا حرف های سادگی هایم را
دوباره تکرار کنی
توفانها
در رقصِ عظیمِ تو
به شکوهمندی
نیلبکی مینوازند،
و ترانهی رگهایت
آفتابِ همیشه را طالع میکند.
بگذار چنان از خواب برآیم
که کوچههای شهر
حضورِ مرا دریابند.
و عشقت پیروزیِ آدمیست
هنگامی که به جنگِ تقدیر میشتابد.
با داشته هایم سر گرمم در سالهای دوری از تو
حنجره ای دارم برای فرو بردن بغض
چشم هایی که می بارند همچون ابر زمستانی
لبهایی که دوخته شدند تا سکوت را فریاد زنند
دستهایی که خالی مانده اند از دستان مهربان تو
پاهایی که مانده اند در ابتدای راه رفته ات
وپنجره ای که در پشت آن روح بی پاسخ من
چشم بر کوچه بن بست دارد
در شبهای بی فروغی که ستاره چشمانت روشنگر آن نیست
که کنارمن می مونی
هِی گفتم بی تو مردم
با زبون بی زبونی
عزیزم یادت بمونه
خیلی بد کردی و رفتی
به تو عادت کرده بودم
اما تو رفتی که رفتی
منه ساده فکر می کردم
که به ارزوم رسیدم
این همه به پات نشستم
ازتو هیچ چیزی ندیدم
باشه من میرم ولی تو
بخدا تنها می مونی
نگرانتم نباشم بخدا خودت میدونی
باشه من میرم ولی تو
چشم به راه من نباشی
قلب ساده و صبورم
باید از عشقت جدا شی
اخر قصه ما هم
عاقبت که زیرو رو شد
کی فکر میکرد که نباشی
دل من بی ابرو شد
باورش سخته هنوزم
اگه تو نباشی پیشم
کی درد منو میفهمه
وای دارم دیوونه میشم
وقتی که صدات به گوشم
میرسه اتیش میگیرم
وقتی تو نباشی پیشم
با کی من اروم بگیرم
از همون روزی که رفتی
دارم ازغصه می میرم
از همه مردم این شهر
هِی سراغتو میگیرم
از همون روزی که رفتی
قاب عکستو می بوسم
تو اونجا غریبی اره
منم این گوشه می پوسم
منتظر می مونم اما
میدونم برنمی گردی
کاشکی بودی و میدیدی
با منه تنها چه کردی
بدون عاشقت یه عمره
تو رو از یادش نبرده
یه روز بر میگردی اما
میشنوی فلانی مُرده
تو عاشقانه ترین فصل از کتاب منی
غنای ساده و معصوم شعر ناب منی
رفیق غربت خاموش روز خلوت من
حریف خواب و خیال شب شراب منی
تو روح نقره یی چشمه های بیداری
تو نبض آبی دریاچه های خواب منی
...ــ سیاه و سرد و پذیرنده ــ آسمان توام
ــ بلند و روشن و بخشنده ــ آفتاب منی
مرا بسوی تو جز عشق بی حساب مباد
چرا که ماحصل رنج بی حساب منی
همیشه از همه پرسیده ام ، رهایی را
تو از زمانه کنون ، بهترین جواب منی
دگر به دلهره و شک نخواهم اندیشید
تویی که نقطه پایان اضطراب منی
گُریزی از تو ندارم ، هر آنچه هست ، تویی
اگر صواب منی یا که ناصواب منی
دوستان شرح دل خسته من گوش كنيد
تا كه ازجام فلك ساغر مي نوش كنيد
گفتگوي من ودل ازمحن دوران بود
يا كه واضح تر از ان اه شب هجران بود
گفتگوي من ودل قصه خاموشي بود
گر نگويم به غلط عهد فراموشي بود
دوستان قصه من قصه تنهاي دل است
سخن از خستگي وسردي وماءواي دل است
دوستان راز دلم را چو عيان مي سازم
شعر بي ساز خودم را به فغان مي سازم
روزگاريست كه من با دل سر گشته خود
مي زنم گام كه جويم ره گمگشته خود
روزگاريست كه من با غم دل حيرانم
چند گاهي ست كه من واله وسر گردانم
شرح اين قصه نداند دل بي كينه من
برای لحظه ای کوتاه سایه را به دره رها کردیم
لبخند را به فراخنای تهی نشاندیم
سکوت ما بهم پیوست و ما ما شدیم
تنهایی مان تا دشت طلا دامن کشید آفتاب از پهره ما ترسید
دریافتیم و خنده زدیم نهفتیم و سوختیم هر چه بهم تر تنها تر
آنگاه از ستیغ جدا شدیم
من به خاک آمدم و بنده رنج شدم تو بالا رفتی و خدا شدی
ما می رویم و آیا در پی ما یادی از درها خواهد گذشت؟
ما می گذریم و آیا غمی بر جای ما در سایه خواهد نشست؟
نفرین بر زیست این تپش کور!
بخاطر تو بود که دچار بودن گشتم و شبیخونی بود نفرین!
هستی مرا بر چنین خدایی مرهون!
نفرین به زیست: این دلهره شیرین
تعداد صفحات : 9
✘✘✘لــعــنــت بــه تــو ای روزگــار... امـشــب خــرگــوشــی عربده مــیــکــشــیــــدو ✔گـــــرگــــهــا✔ بـــه احــتـــرام مــســـتــی اش ســکـــوتــــ کــــرده بـــودنـــد...